- قید بند
- کلات دژ قلعه خصار دژ
معنی قید بند - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
شکارگر شکار بند
تبصره
آنکه دیو را مغلوب سازد و در بند کند: طهمورث دیو بند، روز شانزدهم از هر ماه ملکی
آنکه رصد را بندد منجم راصد
کمر بندی که از چند رشته پشم شتر بر تافته ساخته باشند و آنرا سابقا شاطران در بالای قنطوره بر کمر می بستند و بر یک سر آن زهگیر و خلالدان و مانند آن می آویختند و زنگها را بدان بند میکردند
پیش دامن، پیش سینه
آنکه پیل را بندد کسی که بقوت بازو فیل را ببند کشد: بر غم سیاهان شه پیل بند مزور همی خورد ازان گوسفند. (نظامی)، زنجیری که بپای فیل بندند بند پای پیل، جایی که فیل را در آن نگاهداری کنند، (شطرنج) قسمی بازی شطرنج که با یک پیل و دو پیاده بازی شود و آن تدبیری است در شطرنج بدین طریق که در پس پیل خود دو پیاده نهند تا این هر سه تقویت همدیگر کنند و مهره حریف را بدین سو آمدن نگذارند و پیل بند حریف را به پیاده خود می شکنند: بند بر پیلتن زمانه نهاد پیلبند زمانه را که گشادک (نظامی)
تخم مرغ یا چیز دیگر که خوب پخته و سفت نشده باشد، کنایه از چیزی ناقص و ناتمام
پارچه ای که هنگام کار کردن جلو سینه و دامن خود می بندند، پیش دامن
درازه بلند بالا لند هور (گویش گیلکی) دراز قد بلند بالا: آدم قد بلند و خشکیده و سبیل نازکی است
دربندان
کلک بند: کلک ساز مویین خامه ساز سازنده قلم مو
لنگوته بند
کسی که لنکوته بندد
بند و زندان
آنکه پهلوانان را بند کند دلیر شجاع: چون برآیین نشسته بود بر او آن شه گرد بند شیر شکر... (فرخی)
گیسو بند که هست اندر و حلقه و یاره چند ز حوا بماندست با گیس بند (گرشا. 187)
آنچه که حالت مایع ندارد و بر اثر ریختن هنوز کاملا منعقد و بسته نشده تخم مرغ نیم بند، ناقص: (در چشمانش که میشی روشن بود شک و تردیدی نیم بند موج میزد) یا کودتای نیم بند. کودتایی که بموفقیت انجام نیافته باشد، یا مجلس نیم بند. مجلسی که بخشی از وکلای
((بَ))
فرهنگ فارسی معین
پارچه ای که به وسیله آن قسمت جلو سینه و دامن را می پوشانند تا هنگام کار لباس کثیف نشود
آنکه پی و بنیاد دیوار بندد بنایی که دربستن پیهای در رفته مهارت دارد، زنجیر و پای بند ستوران
پشت سرهم، یک نفس و بدون درنگ
متوالیاً، مدام، دایم پشت سرهم یک نفس بدون درنگ: پشت دستگاه دودکش می نشست و یک بند ناله کسالت آور و غم افزای آنرا بگوش همسایگان می رساند
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، نخجیرگان، نخجیرگیر، حابل، نخجیرگر، صیّاد، صیدگر، شکارگر، صیدافکن، شکارگیر، متصیّد، نخجیروال، نخجیرزن، قانص